رهگذری
لغتنامه دهخدا
رهگذری . [ رَ گ ُ ذَ ] (اِ مرکب ) راه تنگ . || محل بهم رسیدن دو راه یا بیشتر. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) عابر. مارّ. رهگذر. راهگذار. مسافر. ماره . (یادداشت مؤلف ): نغل ؛ کنده بود که رهگذریان جهت چارپایان در کوه و دشت بکاوند تا شب آنجا آرام گیرند. (لغت فرس اسدی ) :
ای رهگذری مرد گرت رغبت باشد
در میوه و در نعمت این نادره بستان .
زنهار تا در این رباط بساط نشاط بسته ای که رهگذری را بر بساط رباط نشاط نرسد. (قصص الانبیاء ص 229). میلی بر سرآن چاه برآوردند چنانکه از پنج شش فرسنگ پدیدار بود تا رهگذریان که آنجا آیند دانند که آنجا آب است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری .
|| گذرگاه موقتی :
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
|| ابن السبیل . ابن سبیل . رجوع به راهگذاری در همه ٔ معانی شود.
ای رهگذری مرد گرت رغبت باشد
در میوه و در نعمت این نادره بستان .
ناصرخسرو.
زنهار تا در این رباط بساط نشاط بسته ای که رهگذری را بر بساط رباط نشاط نرسد. (قصص الانبیاء ص 229). میلی بر سرآن چاه برآوردند چنانکه از پنج شش فرسنگ پدیدار بود تا رهگذریان که آنجا آیند دانند که آنجا آب است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری .
سعدی .
|| گذرگاه موقتی :
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| ابن السبیل . ابن سبیل . رجوع به راهگذاری در همه ٔ معانی شود.