روز شدن
لغتنامه دهخدا
روز شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) دمیدن صبح . روشن شدن صبحگاه :
می نپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت .
سخت بذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
می نپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت .
سعدی .
سخت بذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .
سعدی .
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
سعدی .