روشناس کردن
لغتنامه دهخدا
روشناس کردن . [ ش ِک َ دَ ] (مص مرکب ) مشهور و معروف کردن :
مجنون که خویش را بجهان روشناس کرد
پیداست عاشقی نتوان در لباس کرد.
ورجوع به روشناس شود.
مجنون که خویش را بجهان روشناس کرد
پیداست عاشقی نتوان در لباس کرد.
میرزا شفیع (از آنندراج ).
ورجوع به روشناس شود.