ترجمه مقاله

روشناس

لغت‌نامه دهخدا

روشناس . [ ش ِ ] (ن مف مرکب ) کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس . (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است . (آنندراج ). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه . (از غیاث اللغات ).وجیه . (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده ٔ کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس : سعد از قبیله ٔ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه ٔ قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه ٔتاریخ طبری ).
ندیدم کس از مردم روشناس
کز آن مردمی نیست بر وی سپاس .

نظامی .


تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا بمغرب روشناسی .

نظامی .


دعای بی اثرم روشناس عرش نیم
ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی .

حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23).


|| ستاره . کوکب . ج ، روشناسان . (فرهنگ فارسی معین ).
ترجمه مقاله