روشنایی
لغتنامه دهخدا
روشنایی . [ رَ ش َ ] (حامص ، اِ) معروف است که در مقابل تاریکی باشد. (برهان قاطع). صاحب غیاث اللغات و به تبعیت از اوآنندراج آرد: مرکب از روشنا که مخفف روشنان است بمعنی روشن بزیادت الف و نون و یای مصدری بمعنی روشنی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و باز صاحب غیاث اللغات آرد: فقیر مؤلف گوید که روشنایی بمعنی روشن شونده شدن است مرکب از روشن و الف فاعلیت و یای مصدری و همزه برای رفع التقای ساکنین و میتواند که یای نسبت باشد در این صورت روشنایی بمعنی نوری و پرتوی که منسوب است به شی ٔ روشن شونده ، فافهم . (غیاث اللغات ). و این گفته ٔ صاحب غیاث اللغات بر اساسی نیست . رجوع به حاشیه ٔ همین ماده و برهان قاطع چ معین شود. سنا. (دهار) (ترجمان القرآن ). ضَوء. (دهار) (منتهی الارب ). نور. (ترجمان القرآن ). ضیاء. (منتهی الارب ). روشنی :
یکی باد برخاست و گرد سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه .
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید بجوی .
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی .
آفتاب بدان روشنایی جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم . (تاریخ بیهقی ص 340). وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی . (تاریخ بیهقی ص 341).
که دانست کافزون شود روشنایی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان .
و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد وچراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه ). دست در روشنایی مهتاب زدمی . (کلیله و دمنه ). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم ... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ).
به بیت عمادی جوابش بگفتم
چه گفتمش گفتمش کای روشنایی .
در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانک
نورمعنی در سیاهی حرف قرآن آمده .
روز بشب کرده ای به تیرگی حال
شب به سحر کن به روشنایی باده .
چو آمد زلف شب درعطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی .
بما چشمش دگر کرد آشنایی
دو به بیند ز چشمی روشنایی .
|| چراغ . مشعل : از پدر شنید که به نزدیک آن حضرموت برلب دریا غاری است ... و شداد مرده بدانجا اندر است پس روشنایی برداشتند و بدانجا اندر رفتند روشناییشان بمرد متحیر شدند و لیکن همچنان همی رفتند. (تاریخ بلعمی ). || امید. گشایش کار. بهبود اوضاع : من [ عبدالرحمن قوال ] و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده ... و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). || نام جوهری است که آنرا مرقشیشا گویند و به عربی حجرالنور خوانند و در داروهای چشم بکار برند. (برهان قاطع). نام دوای چشم . (آنندراج ). نام سرمه ای که در ضعف بینایی و شب کوری و ستبری پلک و جرب آن بکار برند. سرمه ٔ روشنایی . کحل روشنایی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مرقشیشا و حجرالنور و روشنا و روشنایا شود. || مرکب که بعربی مداد گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). مرکب و سیاهی دوات . (ناظم الاطباء). || کنایه از دولت وثروت . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). جاه و جلال . (ناظم الاطباء).
یکی باد برخاست و گرد سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه .
فردوسی .
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید بجوی .
فردوسی .
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی .
فردوسی .
آفتاب بدان روشنایی جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم . (تاریخ بیهقی ص 340). وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی . (تاریخ بیهقی ص 341).
که دانست کافزون شود روشنایی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان .
ناصرخسرو.
و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد وچراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه ). دست در روشنایی مهتاب زدمی . (کلیله و دمنه ). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم ... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ).
به بیت عمادی جوابش بگفتم
چه گفتمش گفتمش کای روشنایی .
انوری .
در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانک
نورمعنی در سیاهی حرف قرآن آمده .
خاقانی .
روز بشب کرده ای به تیرگی حال
شب به سحر کن به روشنایی باده .
خاقانی .
چو آمد زلف شب درعطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی .
نظامی .
بما چشمش دگر کرد آشنایی
دو به بیند ز چشمی روشنایی .
نظامی .
|| چراغ . مشعل : از پدر شنید که به نزدیک آن حضرموت برلب دریا غاری است ... و شداد مرده بدانجا اندر است پس روشنایی برداشتند و بدانجا اندر رفتند روشناییشان بمرد متحیر شدند و لیکن همچنان همی رفتند. (تاریخ بلعمی ). || امید. گشایش کار. بهبود اوضاع : من [ عبدالرحمن قوال ] و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده ... و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). || نام جوهری است که آنرا مرقشیشا گویند و به عربی حجرالنور خوانند و در داروهای چشم بکار برند. (برهان قاطع). نام دوای چشم . (آنندراج ). نام سرمه ای که در ضعف بینایی و شب کوری و ستبری پلک و جرب آن بکار برند. سرمه ٔ روشنایی . کحل روشنایی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مرقشیشا و حجرالنور و روشنا و روشنایا شود. || مرکب که بعربی مداد گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). مرکب و سیاهی دوات . (ناظم الاطباء). || کنایه از دولت وثروت . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). جاه و جلال . (ناظم الاطباء).