رکیب
لغتنامه دهخدا
رکیب . [ رِ ] (ع اِ) اماله ٔ رِکاب . ممال رکاب . مماله ٔ رکاب . (یادداشت مؤلف ). اماله ٔ رکاب . (از آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا.
رکیبش دو سیمین دو زرین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بُدی .
رکیب است پای مرا جایگاه
یکی ترک تیره سرم را کلاه .
کجات اسب شبدیز و زین و رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب .
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ .
رکیب فرامرز و آن یال و برز
نگه کرد با دست و چنگال و گرز.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
به اسب و به پای و به یال و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب .
نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.
روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان .
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک برعنان .
بیاورد بالای تا برنشست
پیاده همی شد رکیبش بدست .
فتح و نصرت به هرچه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد.
تا سایه ٔ رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست .
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین .
بی مهره و دیده حقه بازیم
بی پای و رکیب رخش تازیم .
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب .
- برون آمدن پای کسی از رکیب ؛ از حلقه ٔ رکاب بیرون آمدن پای وی . خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب :
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دوپای از رکیب .
به نیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب .
- برون کردن پای از رکیب ؛ خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم :
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب .
- پا در رکیب بودن ؛ پا در رکاب بودن . آماده ٔ حرکت بودن :
عنان عمر ازین سان در نشیب است
جوانی را چنین پا دررکیب است .
زهی ملک دوران سردر نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب .
- رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن ؛ کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه :
نگون گشت کوس و درفش و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب و عنان .
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبدهیچ پیدا رکیب از عنان .
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان .
- رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن ؛کنایه از آشفته بودن . هراسان و در وحشت بودن :
بدرد پی و پوست شان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب .
سپه برهم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
- رکیب کردن ؛ کنایه از مطیع کردن . مسلط شدن :
کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب .
- رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن ؛ رکاب گران کردن . تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن . استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن . بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت :
گران کرد رستم همان گه رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب .
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب .
رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل ماده ٔ رکاب شود.
- رکیب گشای ؛ رکاب گشای . که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد :
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای .
- رکیب و عنان جفت بودن با کسی ؛ کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی . مداومت او در سواری و جنگاوری :
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من رکیب و عنان است جفت .
- زرین رکیب ؛رکاب زر. رکاب زرین :
ز زر تیغ داری و زرین رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب .
- عنان و رکیب ساییدن ؛ کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن . فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری :
کسی کاو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب .
- گران شدن رکیب ؛ گران شدن رکاب . کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن :
سوار از دلیران بیفشرد ران
سبک شد عنان و رکیبش گران .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب .
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سراندر نشیب .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب .
رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود.
- یک رکیب دادن به کسی ؛ کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان ، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید :
تژاو سرافراز را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
چوباد اسپنوی از پسش برنشست
بیاورد در گردگاهش دو دست
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی .
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا.
فردوسی .
رکیبش دو سیمین دو زرین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بُدی .
فردوسی .
رکیب است پای مرا جایگاه
یکی ترک تیره سرم را کلاه .
فردوسی .
کجات اسب شبدیز و زین و رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب .
فردوسی .
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ .
فردوسی .
رکیب فرامرز و آن یال و برز
نگه کرد با دست و چنگال و گرز.
فردوسی .
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی .
به اسب و به پای و به یال و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب .
فردوسی .
نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.
فردوسی .
روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان .
فرخی .
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک برعنان .
فرخی .
بیاورد بالای تا برنشست
پیاده همی شد رکیبش بدست .
اسدی .
فتح و نصرت به هرچه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد.
مسعودسعد.
تا سایه ٔ رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست .
قوامی رازی .
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین .
خاقانی .
بی مهره و دیده حقه بازیم
بی پای و رکیب رخش تازیم .
نظامی .
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب .
سعدی .
- برون آمدن پای کسی از رکیب ؛ از حلقه ٔ رکاب بیرون آمدن پای وی . خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب :
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دوپای از رکیب .
فردوسی .
به نیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب .
فردوسی .
- برون کردن پای از رکیب ؛ خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم :
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب .
فردوسی .
- پا در رکیب بودن ؛ پا در رکاب بودن . آماده ٔ حرکت بودن :
عنان عمر ازین سان در نشیب است
جوانی را چنین پا دررکیب است .
نظامی .
زهی ملک دوران سردر نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب .
سعدی .
- رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن ؛ کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه :
نگون گشت کوس و درفش و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب و عنان .
فردوسی .
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبدهیچ پیدا رکیب از عنان .
فردوسی .
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان .
فردوسی .
- رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن ؛کنایه از آشفته بودن . هراسان و در وحشت بودن :
بدرد پی و پوست شان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب .
فردوسی .
سپه برهم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
اسدی .
- رکیب کردن ؛ کنایه از مطیع کردن . مسلط شدن :
کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب .
ناصرخسرو.
- رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن ؛ رکاب گران کردن . تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن . استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن . بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت :
گران کرد رستم همان گه رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب .
فردوسی .
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب .
خاقانی .
رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل ماده ٔ رکاب شود.
- رکیب گشای ؛ رکاب گشای . که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد :
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای .
نظامی .
- رکیب و عنان جفت بودن با کسی ؛ کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی . مداومت او در سواری و جنگاوری :
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من رکیب و عنان است جفت .
فردوسی .
- زرین رکیب ؛رکاب زر. رکاب زرین :
ز زر تیغ داری و زرین رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب .
فردوسی .
- عنان و رکیب ساییدن ؛ کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن . فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری :
کسی کاو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب .
فردوسی .
- گران شدن رکیب ؛ گران شدن رکاب . کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن :
سوار از دلیران بیفشرد ران
سبک شد عنان و رکیبش گران .
فردوسی .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب .
فردوسی .
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سراندر نشیب .
فردوسی .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب .
فردوسی .
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب .
فردوسی .
رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود.
- یک رکیب دادن به کسی ؛ کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان ، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید :
تژاو سرافراز را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
چوباد اسپنوی از پسش برنشست
بیاورد در گردگاهش دو دست
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی .
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836).