رگ زدن
لغتنامه دهخدا
رگ زدن . [ رَ زَ دَ ] (مص مرکب ) خون گرفتن . (آنندراج ).فصد. (تاج المصادر) (دهار) (منتهی الارب ). فصد کردن .رگ گشادن . (آنندراج ). رجوع به فصد شود :
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون .
اگر زنند رگش باخبر نمی گردد
کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش .
- مگس را در هوا رگ زدن ؛ دچار عسرت و تنگدستی بودن :
چون قدم با شاه و بابگ می زنی
چون مگس را در هوا رگ می زنی .
چه عطا ما بر گدائی می تنیم
مر مگس را در هوا رگ می زنیم .
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون .
مولوی .
اگر زنند رگش باخبر نمی گردد
کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش .
صائب (از آنندراج ).
- مگس را در هوا رگ زدن ؛ دچار عسرت و تنگدستی بودن :
چون قدم با شاه و بابگ می زنی
چون مگس را در هوا رگ می زنی .
مولوی .
چه عطا ما بر گدائی می تنیم
مر مگس را در هوا رگ می زنیم .
مولوی .