ترجمه مقاله

ریان

لغت‌نامه دهخدا

ریان . [ رَی ْ یا ] (ع ص ) سیراب . (دهار). ضد عطشان . (اقرب الموارد). مرد سیراب . ج ، رِواء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تأنیث آن ریا است . (مهذب الاسماء) :
زمی از رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار.

خاقانی .


که دیده تشنه ٔ ریان بجز تو در آفاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان .

سعدی .


|| شاداب . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). تر و تازه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد).
- ریان گشتن ؛ سیراب گشتن . شاداب گشتن .
- || کنایه از ماهر و استاد گشتن : یک حسنه از محاسن ذات او آن است که ... در این فن متبحر و ریان گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). از حدایق جد و هزل و حقایق فضایل و فضل ریان گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250).
|| پنیرفروش . (دهار). رجوع به ریا شود.
ترجمه مقاله