ترجمه مقاله

ریزه

لغت‌نامه دهخدا

ریزه . [ زَ / زِ ] (ص ، اِ) پارچه . قطعه . خرده . خرده ٔ کوچک از هر چیزی . (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف ). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است .

نظامی .


خوانده بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .

نظامی .


اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام .

سعدی


- آبگینه ریزه ؛ خرده شیشه :
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم .

سعدی .


- ریزه دندان ؛ خرددندان . که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف ).
- ریزه ٔ سیمین ؛ ستارگان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از ستارگان . (برهان ) (از انجمن آرا). کوکب . (آنندراج ) :
قرصه ٔ زر شد نهان در سفره ٔ لعل شفق
ریزه ٔ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.

خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).



- ریزه شدن ؛ خرد شدن . (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن . خرد شدن به پاره های کوچک . (از یادداشت مؤلف ) :
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک .

عسجدی .


- ریزه کردن ؛ خردخرد کردن . قطعه قطعه کردن . تفتیت .(از یادداشت مؤلف ) :
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.

اسدی .


- ریزه میزه ؛ زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف ).
- ریزه نقش ؛ آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه . (یادداشت مؤلف ).
- زمین ریزه ؛ ذره ٔ خاکی . ریزه ای از خاک زمین :
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه .

نظامی .


- سنگریزه ؛ پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ سنگریزه شود.
- عرق ریزه ؛ کنایه از گلاب . (از یادداشت مؤلف ).
- قطره ریزه ؛ قطره های خرد باران :
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست .

کاشف شیرازی .


|| بیخته . آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد)نیز از همین معنی است . (یادداشت مؤلف ) :
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است .

حافظ.


|| پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان . (از یادداشت مؤلف ) :
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.

خاقانی .


من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزه ٔ خوانی دهی .

عطار.


مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی . (گلستان سعدی ).
- نان ریزه ؛ ریزه ٔ نان . قطعات خرد از نان :
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سوده ٔ کسان شود و جان زیان کند.

خاقانی .


|| هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کودک . (شرفنامه ٔ منیری ). بچه از هر حیوانی . (ناظم الاطباء). || خار و خاشاک خرد. (آنندراج ). || آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج ). || ریز. مقابل درشت (درخط و قلم ). (از یادداشت مؤلف ).
- خط ریزه ؛ خط ریز. مقابل خط درشت . (یادداشت مؤلف ) :
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش .

سوزنی .


- ریزه سرایی ؛ نغمه سرایی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زمزمه . ریزه خوانی . (ناظم الاطباء) :
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.

نعمت جان عالی (از آنندراج ).


|| تراشه . پاره . رقعه . (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج ): قراضه . ریزه ٔ زر. (دهار) :
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است .

نظامی .


- ریزه ٔ قلم ؛ تراشه ٔ قلم . (آنندراج ). عامه ٔ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشه ٔ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود :
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزه ٔ قلم همه جا نکبت آورد.

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


- ریزه ٔ مقراض ؛ ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج ) :
پیراهن گل ریزه ٔمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.

نجفقلی بیگ والی (از آنندراج ).


|| چیز بی قدر و قیمت . || پول کوچک . || تخم مرغ بهم مخلوط کرده ٔ برشته . || نوعی از خروس . || شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله