ترجمه مقاله

ریس

لغت‌نامه دهخدا

ریس . (اِ) قهر وغضب و خشم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). || قوت و زور. (ناظم الاطباء). || ریس در کلمه ٔ «اسب ریس » مبدل ریس به معنی راه است . رجوع به اسب ریس شود. || زبردستی . || صدای گوش . || نمونه . || نقشه ٔزردوزی . (ناظم الاطباء). || ریسمان . نخ .
- ریس باف ؛ بافته شده از ریس .
- || ریس بافنده . که از ریس بریسد: ریس باف اصفهان . کارخانه ٔ ریس باف اصفهان . (یادداشت مؤلف ).
- ریسش آمده ؛نخ کارش به دست آمده . آثارش ظاهر شده .
- ریس فروش ؛ غزال .(ملخص اللغات خطیب کرمانی ).
|| در «نور» و «پل زنگوله » این نام را به دو نوع ژونی پروس می دهند: ژونی پروس کمونیس و ژونی پروس سابینا . نامی است که در نور و کجور به مای مرز دهند. پیرو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مای مرز و پیرو شود. || رسم نقوش که پیش از خود نقش رسم شود. (از شعوری ج 2 ص 18).
ترجمه مقاله