ترجمه مقاله

زابل

لغت‌نامه دهخدا

زابل . [ ب ُ ] (اِخ ) نام ولایت سیستان است . (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است . (شرفنامه ٔ منیری ). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). نام شهری است از ولایت سیستان . (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت ) (فرهنگ جهانگیری ). سیستان است ، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف . (فرهنگ رشیدی ). مملکتی است عریض ،محدود است از سمت شرق بولایت کابلستان و از غرب به سیستان و از جنوب بدیار سند و از شمال بجبال هزاره و خراسان ، طولش بیست مرحله و عرضش پانزده ، بیابانش بیش از کوهستان است . مشتمل بر چمن های خوش و مراتع خصیب مسکن افغان و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک و از بلاد زابلستان قندهار و بست و غزنی و زمین داور و میمند و شبرغان و فیروزکوه و فراه از شهرهای آنجا و اغلب از اقلیم سوم و قلیلی از جبال هزاره داخل چهارم است . در زمان کیانیان آن ولایت با سیستان و سند، در زیر حکم گرشاسب و زال و رستم بوده بدین سبب رستم را زابلی میگفتند و سلطان محمود را که در غزنین تختگاه داشت ، نیز زاولی می نامیدند، چنانکه فردوسی گفته : خجسته درگه محمود زاولی دریاست . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ورجوع به فرهنگ شعوری و فرهنگ خطی میرزا ابراهیم و زاول ، نیمروز و زابلستان در لغت نامه شود :
ز زابل بشاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی .

فردوسی .


همی رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای .

فردوسی .


سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شهر زابل خدای .

(گرشاسب نامه ).


میر باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و زابل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی .

منوچهری .


ترجمه مقاله