زبان دل
لغتنامه دهخدا
زبان دل . [ زَ ن ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان معنی . زبان حال . زبان باطن . زبان سرّ :
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان .
میجهد شعله ٔ دیگر ز زبان دل من
تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه .
|| کنایه از قلم و یا نوک قلم است :
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان .
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان .
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان .
مسعودسعد.
میجهد شعله ٔ دیگر ز زبان دل من
تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه .
مولوی .
|| کنایه از قلم و یا نوک قلم است :
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان .
مسعودسعد (دیوان ص 525).
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان .
مسعودسعد.