زبزب
لغتنامه دهخدا
زبزب . [ زَ زَ ] (ع اِ) نوعی کشتی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (محیط المحیط). قسمی از کشتیها است . (ترجمه ٔ قاموس ) (تاج العروس ) :
هر کجا جنگ ساختی ، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب .
گذرنیارد بر بحر جود او خورشید
وگر زمانه بدو اندر افکند زبزب .
گر آب جود کف او کند ببادیه راه
ببادیه نتوان کرد راه بی زبزب .
ز تف تیغ برانی بدجله بر، گردون
به آب جود برانی بریگ بر، زبزب .
دریاست این جهان و در او گردان
این خلق همچو زبزب و طیارة.
هر کجا جنگ ساختی ، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب .
فرخی .
گذرنیارد بر بحر جود او خورشید
وگر زمانه بدو اندر افکند زبزب .
فرخی .
گر آب جود کف او کند ببادیه راه
ببادیه نتوان کرد راه بی زبزب .
قطران .
ز تف تیغ برانی بدجله بر، گردون
به آب جود برانی بریگ بر، زبزب .
قطران .
دریاست این جهان و در او گردان
این خلق همچو زبزب و طیارة.
ناصرخسرو.