ترجمه مقاله

زبونی

لغت‌نامه دهخدا

زبونی . [ زَ ] (حامص ) ضعف و ناتوانی و سستی و عجز. || خواری و ذلت . (ناظم الاطباء). خوارشدگی . فرومایگی . قزم . (از منتهی الارب ). زیردستی . فاقد شوکت و موقع اجتماعی بودن . ضد محتشمی :
چنین گفت از آن پس که بر دشت جنگ
زبونیست بر کار کردن درنگ .

فردوسی .


کسی کوگنهکار و خونی بود
بکشور بماند زبونی بود.

فردوسی .


بجای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب .

فردوسی .


ما میدانیم که در این زمستان ، چند رنج کشیدیم و هنوز هم در رنجیم زبونی بهتر از چنین محتشمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 622). مذهب رافضی بخانه ای ماند که چهار حد دارد و حد اول با جهودی دارد زیرا که بزبونی بجهودان مانند. (کتاب النقص ص 432).
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.

نظامی .


زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد
جهودی شد، جهودی چون توان کرد.

نظامی .


- تن در زبونی دادن ؛ ذلت و خواری پذیرفتن . خود را خوار و ذلیل ساختن . تسلیم شکست و فرومایگی شدن . تن بخواری دادن .
|| مرض و بیماری . (ناظم الاطباء). || فروتنی . تواضع. کوچکی کردن : از یکی از اکابر دین سؤال کردم که درویشی چیست ، فرمود: زبونی . (انیس الطالبین ص 169).
ترجمه مقاله