ترجمه مقاله

زبون گرفتن

لغت‌نامه دهخدا

زبون گرفتن . [ زَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خوار شمردن . بخواری با کسی رفتار کردن . اهمیت ندادن . احترام نکردن : آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). یاقوت ملک چون این سخن بشنید گفت او مرا زبون گرفته است . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
- زبون نگرفتن ، خرد نشمردن . خرد نگرفتن . تحقیر نکردن چیزی را. بی توجهی نکردن . رعایت کردن : یا واگذارم چیزی را از آنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام از عهد و میثاق الهی به آن طریق که بازگردم از راهی که به آن راه میرود و کسی که زبون نمی گیرد امانت را... ایمان نیاورده ام به قرآن بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
|| مقهور ساختن . تحت تسلط و غلبه ٔ خود درآوردن . رگ خواب دیگری را بدست گرفتن . سوار کسی شدن : اماشرط سالاری بتمامی بجای آوری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). یک چند میدان خالی یافتند و دست به رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163).
ترجمه مقاله