ترجمه مقاله

زده

لغت‌نامه دهخدا

زده . [ زَ دَ / دِ ] (ن مف )بمعنی خورده باشد که از چیزی خوردن است . (برهان ). خورده شده . (آنندراج ). خورده . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری ). بمعنی خورده آمده . (جهانگیری ) :
ای زده چون عقل و روح لقمه ٔ انوار علم
وی شده چون جد و باب طعمه ٔ ارباب ظن .

ابوالمفاخر رازی (از جهانگیری ).


|| مضروب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مضروب . مسکوک : سیم زده ؛فضه ٔ مسکوک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سیپدسیم زده بود و دُرّ و مرجان بود
ستاره ٔ سحری قطره های باران بود .

رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ خام
سپید و روشن و گردون چو کلبه ٔ ضراب .

امیرمعزی (یادداشت ایضاً).


|| آسیب واردآمده . (فرهنگ فارسی معین ). مضروب . کتک خورده : مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت . مرد آن است که ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). || محلوج . واخیده . فخمیده . فلخیده . مندوف . شیده . منفوش . حلیج : پنبه ٔزده . پشم زده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || کوفته شده . (ناظم الاطباء). کوفته . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ) : علی تکین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). با هر کسی که در این معنی سخن می گوئیم نمی یابیم جوابی شافی که سالار و محتشم ، زده و کوفته ٔ این قومند و روا میدارند که پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 593). || ملول و مغموم از رنج و الم . (ناظم الاطباء). دلزده . بی رغبت . متنفر. || ضربان یافته . || ربوده . دزدی شده . (فرهنگ فارسی معین ) : کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقد نماید. (مجالس سعدی ص 22). || از حدیده عبور داده : زر زده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زر زده شود. || پیراسته و بریده را نیز گویند که از قطع کردن باشد. (برهان ). پیراسته و مطبوع و بریده . (آنندراج ). بریده (شاخه های زیادی درخت ). پیراسته . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). بریده و مقطوع و تراشیده . (ناظم الاطباء). || آراسته و مزین و زینت داده را هم می گویند. (برهان ). آراسته . (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آراسته . مزین . (فرهنگ فارسی معین ). زینت داده شده . (ناظم الاطباء). آراسته . (جهانگیری ). || قرارداده . جای داده . کشیده :
سر ساوه شه را و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی را پدر
زده بر سر نیزه ها بر در است
همه شهر نظاره ٔ آن سر است .

فردوسی .


ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.

منوچهری .


پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.

منوچهری .


زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت و ز در، افسرش .

اسدی (گرشاسبنامه ).


|| (اصطلاح لغویان ) حروف ساکن را گویند چون «واو» و «یا» و «نون آخر» در نوشیدن . (بهار عجم ) (آنندراج ). ساکن (حرف ):«ورازرود» با اول مفتوح به ثانی زده و الف مفتوح به زای منقوطه زده . (جهانگیری از فرهنگ فارسی معین ). حرف ساکن . || گشوده و فاش شده . || شمشیر کارگرشده . (ناظم الاطباء). || هر چیز کهنه و فرسوده را هم گفته اند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). فرسوده . کهنه . (فرهنگ فارسی معین ). فرسوده و کهنه و چون جامه ٔ زده . (آنندراج ). فرسوده و کهنه و مندرس . (ناظم الاطباء). || و چون ترکیب کنند با لفظ دیگر معنی بسیار دهد. (برهان ). مانند ترکیبهای زیر: آب زده ، آتش زده ، آسیب زده ، آفت زده ، آفتاب زده ، افعی زده ، بندزده ، بیدزده ، تب زده ، تهمت زده ، جن زده ، چنباتمه زده ، حریق زده ، حلقه زده ، حیرت زده ،خجالت زده ، خسران زده ، خواب زده ، خوی زده ، دزدزده ، دل زده ، دهشت زده ، زلزله زده ، زنگ زده ، زیان زده ، سرزده ، سرمازده ، سودازده ، سیل زده ، شتاب زده ، شرم زده ، طاعون زده ، غم زده ، فلک زده ، قحطی زده (قحطزده )، کژدم زده ، گریه زده ، گلاب زده ، گرمازده ، لک زده ، ماتم زده ، مارزده ، محبت زده ، مصیبت زده ، ملخ زده ، موریانه زده ، می زده ، نم زده ، وازده ،یخ زده و... رجوع به همین ترکیبها شود. || (اِ) لک ها که در چیزی افتد از صدمه و اصطکاک : این پارچه یا قماش یا خربزه یا سیب و پرتقال زده دارد. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). زدگی . پارگی : این پارچه زده دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || چرخ و اراده و گردون . || نظم و ترتیب . || صف و قطار. || خط و تحریر. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله