زدودن
لغتنامه دهخدا
زدودن . [ زِ / زُ دو دَ ] (مص ) بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و تیغ و غیره ... در برهان و جهانگیری به کسر اول و ضم ثانی و در سراج اللغات بکسر اول و ضم اول هر دو صحیح گفته . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). زداییدن . پاک کردن . پاکیزه کردن . برطرف کردن زنگ آئینه و شمشیر و مانند آن . صیقل دادن . محو کردن غم و اندوه از دل . (فرهنگ فارسی معین ). (از: «ز« »دو» + «دن »، پسوند مصدری )، پارسی باستان «اوزداوئیتی » ، هندی باستان ریشه ٔ «ذاو» (مالیدن ، پاک کردن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زایل کردن . ستردن . محو کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم .
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ .
بدو گفت جان را زدودن ز چیست
هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش به دارو کز آن پس زنم
نگردد بزودی سیاه و دژم .
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت گر شود بدگمان .
بیادکردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار.
چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای .
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه ٔ رادی و بزرگی زنگ .
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه .
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی .
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.
بسا عشقا، که نادیدن ، زدوده ست
چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست .
مکن بد که تا بد نباید زدود
مدر و مدوز و تو را رشته سود.
بناچار برجست و کرد آب گرم
بشستن سر و موی فرزند نرم
به آهستگی دست و پایش زدود
بر اندام او دست نرمک بسود.
هرکه رغبت کنددر این معنی
دل بباید که پاک بزداید.
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بزدائی .
جز که حسد را همی ندانی و ترسم
زنگ جهالت ز جانت چون بزدائی .
رو کآینه ٔ بخت تو نزداید کس
روزیت نکاهد و نیفزاید کس .
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند.
قوت آب زداینده است ، ریش را بزدایدو پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغها را زدوده شد زنگار.
مزدای زنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای .
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرمازدائی نبینم .
خوی پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه .
زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای .
سیه موئی ، جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید.
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی
وین حلاوت که تو داری همه غمها بزدائی .
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آینه گون
که زنگ حادثه ز آئینه ٔ رخت که زدود.
آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.
رجوع به زدوده شود.
گر کند یارئی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم .
رودکی (از احوال و اشعارج 3 ص 1063).
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ .
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 282).
بدو گفت جان را زدودن ز چیست
هنرهای تن را ستودن ز چیست ؟
فردوسی .
خردمند بزدود آهن چو آب
فرستاد بازش هم اندر شتاب
زدودش به دارو کز آن پس زنم
نگردد بزودی سیاه و دژم .
فردوسی .
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت گر شود بدگمان .
فردوسی .
بیادکردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار.
فرخی .
چو دل به خدمت او دادی و تو را پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای .
فرخی .
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه ٔ رادی و بزرگی زنگ .
فرخی .
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه .
منوچهری .
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدائی .
منوچهری .
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور.
(ویس و رامین ).
بسا عشقا، که نادیدن ، زدوده ست
چنان کز اصل گوئی خود نبوده ست .
(ویس و رامین ).
مکن بد که تا بد نباید زدود
مدر و مدوز و تو را رشته سود.
اسدی .
بناچار برجست و کرد آب گرم
بشستن سر و موی فرزند نرم
به آهستگی دست و پایش زدود
بر اندام او دست نرمک بسود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هرکه رغبت کنددر این معنی
دل بباید که پاک بزداید.
ناصرخسرو.
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بزدائی .
ناصرخسرو.
جز که حسد را همی ندانی و ترسم
زنگ جهالت ز جانت چون بزدائی .
ناصرخسرو.
رو کآینه ٔ بخت تو نزداید کس
روزیت نکاهد و نیفزاید کس .
مسعودسعد.
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند.
مسعودسعد.
قوت آب زداینده است ، ریش را بزدایدو پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغها را زدوده شد زنگار.
مسعودسعد.
مزدای زنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای .
سوزنی .
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرمازدائی نبینم .
خاقانی .
خوی پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه .
خاقانی .
زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای .
نظامی .
سیه موئی ، جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید.
نظامی .
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان ).
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبی
وین حلاوت که تو داری همه غمها بزدائی .
سعدی .
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آینه گون
که زنگ حادثه ز آئینه ٔ رخت که زدود.
امامی هروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.
مولوی .
رجوع به زدوده شود.