ترجمه مقاله

زدوده

لغت‌نامه دهخدا

زدوده . [ زِ / زُ دو دَ / دِ ] (ن مف ) صیقل شده و روشن شده و جلاداده . (ناظم الاطباء). پاک شده و پاکیزه شده . صیقل یافته . محوشده (غم و مانند آن ). (فرهنگ فارسی معین ) :
یکی مرد بُد، نام او هیربد
زدوده دل و مغز و جانش ز بد.

فردوسی .


همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان .

فردوسی .


بجای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خرد ساز کرد.

فردوسی .


بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری .

فرخی .


زدوده یکی آینه است از نهان
که بینی در او چهر هر دو جهان .

اسدی .


ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد
زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب .

مسعودسعد.


در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است . (کلیله و دمنه ).
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست
ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟

انوری .


رجوع به زدودن شود.
ترجمه مقاله