زرنگار
لغتنامه دهخدا
زرنگار. [ زَ ن ِ ] (ن مف مرکب ) منقش شده با زر. مذهب . (ناظم الاطباء). جامه و عمارتی که نقش های زر در آن بکار کرده باشند. (آنندراج ). مذهب . منقش بزر. منقش به ذهب . منقوش به زر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرنگارده . زرنگاشته . منقش به زر. طلاکوب . (فرهنگ فارسی معین ). زرکاری شده . مزین به پیکرها و نقش های طلایی . به زر آراسته اعم از جامه ، تخت ، افسر، خانه و ایوان و جز این ها :
جوان را بر آن جامه ٔ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
سر شاه با افسر زرنگار
سر ماه با گوهر شاهوار.
سوی خانه ٔ زرنگار آمدند
بدان مجلس شاهوار آمدند.
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار.
بهر گام بی تن سری ترک دار
بد افکنده چون مجمر زرنگار.
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرمتر از نوبهار.
صانع قادر دگر ز بی غرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هر یک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85).
نایب است از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان .
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد.
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح .
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد.
کمرشمشیرهای زرنگارش
بگرد اندر شده زرین حصارش .
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار.
پرده ٔ زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی هم چو زر است .
به این الفت که با آرایش صورت تنم دارد
گلم گر خشت گردد در حصار زرنگار آیم .
جوان را بر آن جامه ٔ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی .
سر شاه با افسر زرنگار
سر ماه با گوهر شاهوار.
فردوسی .
سوی خانه ٔ زرنگار آمدند
بدان مجلس شاهوار آمدند.
فردوسی .
همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار.
فردوسی .
بهر گام بی تن سری ترک دار
بد افکنده چون مجمر زرنگار.
اسدی (گرشاسبنامه ).
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرمتر از نوبهار.
اسدی (گرشاسبنامه ).
صانع قادر دگر ز بی غرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
ناصرخسرو.
هزار امیر بر دست راست و هزار امیر بر دست چپ و با هر یک علمی زرنگار و مرواریددوز. (قصص الانبیاء ص 85).
نایب است از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی .
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان .
خاقانی .
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد.
خاقانی .
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح .
خاقانی .
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد.
نظامی .
کمرشمشیرهای زرنگارش
بگرد اندر شده زرین حصارش .
نظامی .
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار.
سعدی .
پرده ٔ زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .
سعدی .
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی هم چو زر است .
صائب (از آنندراج ).
به این الفت که با آرایش صورت تنم دارد
گلم گر خشت گردد در حصار زرنگار آیم .
ملا قاسم (ایضاً).