ترجمه مقاله

زن

لغت‌نامه دهخدا

زن . [ زَ ] (اِ) نقیض مرد باشد. (برهان ). مطلق فردی از افراد اناث خواه منکوحه باشد و خواه غیرمنکوحه . (آنندراج ). مادینه ٔ انسان . بشر ماده . امراءة. مقابل مرد. مقابل رجل . (فرهنگ فارسی معین ). انسان و ماده ای از نوع بشر و مراءة و نساء و خاتون و بانو. ج ، زنان . (ناظم الاطباء). مادینه از آدمی . با ژینای یونانی از یک اصل است . پهلوی «ژن » (زن . زوجه )، اوستا «جنی » و «جنی » ...، هندی باستان «جنی » و «جنی » (زن ، زوجه )، ارمنی «کین » (زن ، بانو)، کردی «ژین » (زن )...، افغانی «جینه ای » و «جونه ای » ، بلوچی «جن » و «غین » ، سریکلی «غین » و«ژین » ، منجی «ژینگا» و اورامانی «ژن » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
زن پاراو، چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق .

منجیک .


ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند زین جهان ناامید.

فردوسی .


زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.

(ویس و رامین ).


زن ارچه خسرو است ارشهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.

(ویس و رامین ).


بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکوئی .

(ویس و رامین ).


که زن را دو دل باشد و ده زبان
وفا را عوض هم جفا از زنان .

اسدی .


که با زن در راز هرگز مزن .

اسدی .


هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان هیشتر.

اسدی (از امثال و حکم ص 906).


یوسف مصری ده سال ز زن زندان بود
پس ز تو کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پرعبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیشرو تاجوران .

سنائی .


خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چه کنم
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 253).


گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زآنکه ایشان تند و بس خیره سرند.

مولوی .


لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی
زن که در عقل باکمال بود
راز پوشیدنش محال بود.

امیرخسرو.


از زنان جهان خوش آینده
دوست دارنده ست و زاینده .

مکتبی .


- بیوه زن . رجوع به بیوه شود.
- پیرزن ؛ زن پیر و فرتوت .
- جادو زن ؛ زن جادو. رجوع بجادو شود.
- جوان زن ؛ زن جوان . رجوع به جوان شود.
- چهار زن ؛ کنایه از چهار عنصر. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنانگی ؛ کارهای مخصوص به زنان . (ناظم الاطباء).
- زنانه ؛ جای مخصوص به زنان که مرددر آن نباشد. (ناظم الاطباء): حمام زنانه .
- || هر چیز منسوب به زن و موافق کارهای زنان و مانند زنان . (ناظم الاطباء) :
کشان دامن اندر ره وکوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه .

ناصرخسرو.


- زن افکندن ؛ افکندن زن . مقابل برداشتن و گرامی داشتن زن . آزار رسانیدن به زن .
- || در بیت زیر، ظاهراً کنایه از تعدی کردن به شخص ضعیف و مسکین آمده است :
زن افکندن نباشد مرد رائی
خودافکن باش اگر مردی نمائی .

نظامی .


- زن باردار ؛ زن حامله و آبستن . (ناظم الاطباء).
- زن بارگی ؛ زن بازی . زن دوستی . (فرهنگ فارسی معین ).
- زن باره ؛ زن دوست را گویند چنانکه غلامباره پسردوست را، چه باره بمعنی دوست هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). زن دوست . (انجمن آرا). مردی که زن بسیاردوست دارد. زن باز. (فرهنگ فارسی معین ). زن دوست و روسپی باره . (ناظم الاطباء). آنکه زنان غیرمشروع دوست گیرد :
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است .

فردوسی (از آنندراج ).


در بلخ ایمنند زهر شری
میخوار و دزد و لوطی و زن باره .

ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


- زنبر ؛ زن برنده . آنکه برای دیگران زنان برد. دیوث . پاانداز. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از دیوث و مردی باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. (برهان ). دیوث و جاکش . کسی که در محافل و مجالس لایق دفع کردن باشد. (ناظم الاطباء).
- || شاهدباز را نیز گویند. (برهان ).
- زن بمزد ؛ قرمساق . کس کش . قواد. (ناظم الاطباء). آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند. دیوث . قرمساق . قواد. (فرهنگ فارسی معین ). قرمساق و کس کش را گویند و بعربی قواد خوانند. (برهان ) (آنندراج ). قلتبان . قواد. (شرفنامه ٔ منیری ). قرمساق را گویند که زنان را به مردان رساند. (غیاث ). دیوث . مرد بی حمیت . مرد بی غیرت . دشنامی قبیح . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زن جلب . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
کآنچه آن زن بمرد می خواهد
جبرئیل آن بمن نیاورده ست .

انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).


بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه ، زن بمزدی معتوه و بادسار.

سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


بانگ می زد های دزد و های دزد
خانه ام را پاک رفت این زن بمزد.

نعمت خان عالی (ازآنندراج ).


- زن بمزدی ؛ دیوثی . قرمساقی . قوادی . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک وهست ...

سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


- زنپاره ؛ زانی . زناکار. جهمرز. (ناظم الاطباء).
- زن پیرایه ؛مشاطه . (ناظم الاطباء).
- زن دغل ؛ زن زناکار و روسپی . (ناظم الاطباء).
- زن دودافکن ؛ زن ساحره . (از برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). زن سحرکننده و افسونگر و جادوگر. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شب تاریک . (از ناظم الاطباء) (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ).
- زن دوست ؛ کسی که زنان رادوست دارد. (ناظم الاطباء).
- || روسپی باره . زناکار. (ناظم الاطباء).
- زن دوستی ؛ میل و عشق به زن و شهوت پرستی . (ناظم الاطباء).
- زن سیرت ؛ مفعول . کسی که کون داده باشد. ج ، زن سیرتان . (از ناظم الاطباء).
- زن شوی ؛ زن مدخوله و محصنه . ضد باکره . (ناظم الاطباء).
- || مرد زن دیده و زن دار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل ؛ زن کردار. مفعول . (ناظم الاطباء).
- || زن مکار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل سبزچادر ؛ دنیا. روزگار. (ناظم الاطباء).
- || ماتم زده . (ناظم الاطباء).
- زنک ؛ مصغر زن . زن کوچک . (ناظم الاطباء) :
آن زنک می خواست تا با مول خویش
برزند در پیش شوی گول خویش .

مولوی .


- || زن حقیر و فرومایه . (آنندراج ).
- || اشعه ٔ شمس . (ناظم الاطباء).
- زنکاری ؛ زناکاری . (ناظم الاطباء).
- زنکاری با خویشتن ؛ زناکاری با خویشان نزدیک . (ناظم الاطباء).
- زن کوچه ٔ باستان ؛ کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (برهان ) (آنندراج ). عالم . جهان . (ناظم الاطباء).
- زنکه ؛ مصغر زن . زن کوچک . (ناظم الاطباء). زنک .
- || زن پست و فرومایه . (ناظم الاطباء). بمعنی زن . (آنندراج ).
- || زن بدبخت . (ناظم الاطباء).
- زن مرد ؛ زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمردة است . رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
- زن مردانه ؛ زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. (ناظم الاطباء).
- زن مَرده ؛ زن مردصفت و جنگجوی . (ناظم الاطباء). زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
منیت بزنمردة کالعصا
الص و اخبث من کندش .

ابوعبیدة (یادداشت ایضاً).


رجوع به المعرب جوالیقی ص 168 و محیط المحیط ص 890 شود.
- زنه ؛ بمعنی زن است . (آنندراج ).
- زنی ؛ حالت نسوانیت و چگونگی آن . (ناظم الاطباء) :
نه در ابتدا بودی آب منی
اگر مردی از سر بدر کن زنی .

سعدی (بوستان ).


- || ازدواج .
- به زنی آوردن ؛ ازدواج کردن . نکاح بستن . (ناظم الاطباء). زوجیت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زنی خواستن ؛ خواستگاری کردن .
- به زنی کردن دختر یا زنی را ؛ او را به زوجیت گرفتن . ازدواج کردن با آن زن یا دختر. (یادداشت ایضاً).
- شاه زن ؛ ملکه . (فهرست ولف ).
- شیرزن ؛ زنی چون شیر توانا و بی باک .
- مرد و زن ؛ مذکر و مؤنث . (ناظم الاطباء).
- ناپاک زن ؛ زنی بدکار و ناخویشتن دار.
- نیک زن ؛ زنی نیک و پارسا.
|| نامرد. جبون . ترسان . بیدل . کم جرأت .(ناظم الاطباء).
- زن بودن ؛ کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن :
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.

مولوی .


|| جفت مرد. همسر مرد. زوجه . مقابل شوهر. مقابل زوج . (فرهنگ فارسی معین ). به این معنی به اضافت مستعمل میشود، چنانکه گویند: زن فلانی . (آنندراج ). زوجه و عیال شخص . (ناظم الاطباء). زوج . زوجه . حلیله . منکوحه . همسر. صاحبه . معقوده . جفت مرد. عرس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.

رودکی .


پس زن اسماعیل گفت : اگر فرودنمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک ازسر و رویت پاک کنم و بشورم . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی .

منجیک .


روستایی زمین چوکرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ٔ چند و کاسه ٔ دوسیار.

دقیقی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


نباشد میل فرزانه به فرزند وبه زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه .

کسائی .


معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند.

عماره .


بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
به خواهر فرستم زن خویش را...
کنم دور از این در بداندیش را.

فردوسی .


ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را.

فردوسی .


زن خوب رخ رامش افزای و بس
که زن باشد از درد فریادرس .

فردوسی .


او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی ).
مر مرا پرس از این زن که مرا با او
شصت یا بیش گذشته ست دی و بهمن .

ناصرخسرو.


یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان ).
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرددرویش را پادشا.

سعدی .


زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.

سعدی .


- برادرزن ؛ برادر زوجه .
- پدرزن ؛ پدر زوجه .
- پسرزن ؛ پسر زوجه ٔ مرد از شوهر دیگری .
- خواهرزن ؛ خواهر زوجه .
- دخترزن ؛ دختر زوجه ٔ مرد ازشوهری دیگر.
- زنان خوانده ؛ زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش . (ناظم الاطباء).
- || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی . (ناظم الاطباء).
- زن بابا ؛ نامادری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن بردن ؛ در تداول ، زن گرفتن . زن کردن . رجوع به ترکیب زن کردن شود.
- زن پدر ؛ مادندر. نامادری . زن بابا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مادراندر. (ناظم الاطباء).
- زن پسر ؛ عروس و زوجه ٔ پسر شخص . (ناظم الاطباء).
- زن جلب ؛ دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی ؛ قوادی .دیوثی . (ناظم الاطباء).
- زن جلبی کردن ؛ قوادی کردن . (ناظم الاطباء).
- زن خواستن ؛ خواستگاری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). زن بردن . زن کردن . عروسی کردن . نکاح کردن . ازدواج کردن . کسی را به زنی اختیار کردن . (ناظم الاطباء) : تو چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک میخواهی و زن نمی خواهی .(کتاب النقض ص 440).
- زن خواسته ؛ مرد کدخدا. (ناظم الاطباء).
- زن دادن ؛ ایهال . (زوزنی ). املاک . تزویج . (منتهی الارب ).
- زن قحبه ؛ کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. (ناظم الاطباء). دشنامی است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن کردن ؛ زن بردن . کسی را به زنی اختیار کردن . (از ناظم الاطباء). زن گرفتن . عروسی کردن با زنی :
تو دانی که نبود مگر ز ابلهی
هر آنکو کند زن ، به دست تهی .

فردوسی .


- زن مرد ؛ نکاح . ازدواج . (ناظم الاطباء).
- زن مُرده ؛ مردی که زنش درگذشته باشد.
- زن مُرید ؛ مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. (ناظم الاطباء). مسخر و مطیع زن . (آنندراج ).
- مادرزن ؛ مادر زوجه .
- امثال :
زن نداری غم نداری .
زن نمک زندگیست ؛ کام مرد از این جهت شور است .
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.

(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


ترجمه مقاله