زناشوئی
لغتنامه دهخدا
زناشوئی . [ زَ ] (حامص مرکب ) مباشرت . انعقاد نکاح . محبت و آمیزش و وصال . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). ازدواج . نکاح . (ناظم الاطباء). همسر گرفتن . ازدواج . (فرهنگ فارسی معین ). ازدواج . نکاح . علقه و رابطه ٔ زوجیت . مزاوجت . تزویج . زواج . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زناشوهری :
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی .
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
به جز نار بنت الزنائی نیابی .
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش الحان نماید.
نثار اشک من هر شب شکرریزیست پنهانی
که همت را زناشوئی است با زانو و پیشانی .
عروسانی زناشوئی ندیده
بکاوین از جهان خود را خریده .
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش .
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی .
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی .
رجوع به زناشوهری شود.
- در زناشوئی شدن ؛ نکاح و ازدواج کردن .
- || کنایه از بهم برخوردن و اتصال یافتن . ملازم یکدیگر شدن :
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده اند.
- زناشوئی دادن ؛ به عقد و ازدواج رساندن زن و مرد را.
- || کنایه از نزدیکی و پیوستگی دادن دو چیز را :
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی .
- زناشوئی کردن ؛ نکاح کردن . عروسی نمودن . (ناظم الاطباء) :
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
- عقد زناشوئی بستن ؛ عقد ازدواج بستن . عقد نکاح بستن . (ناظم الاطباء).
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی .
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
به جز نار بنت الزنائی نیابی .
خاقانی .
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش الحان نماید.
خاقانی .
نثار اشک من هر شب شکرریزیست پنهانی
که همت را زناشوئی است با زانو و پیشانی .
خاقانی .
عروسانی زناشوئی ندیده
بکاوین از جهان خود را خریده .
نظامی .
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش .
نظامی .
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی .
نظامی .
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی .
نظامی .
رجوع به زناشوهری شود.
- در زناشوئی شدن ؛ نکاح و ازدواج کردن .
- || کنایه از بهم برخوردن و اتصال یافتن . ملازم یکدیگر شدن :
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده اند.
خاقانی .
- زناشوئی دادن ؛ به عقد و ازدواج رساندن زن و مرد را.
- || کنایه از نزدیکی و پیوستگی دادن دو چیز را :
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی .
خاقانی .
- زناشوئی کردن ؛ نکاح کردن . عروسی نمودن . (ناظم الاطباء) :
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی .
- عقد زناشوئی بستن ؛ عقد ازدواج بستن . عقد نکاح بستن . (ناظم الاطباء).