زهانیدن
لغتنامه دهخدا
زهانیدن . [ زَ دَ ] (مص ) گشاد کنانیدن و گشودن فرمودن . (ناظم الاطباء). بیرون آوردن و روان ساختن آب . جوشانیدن آب از چشمه :
می زهاند می برد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش .
صد سبو رابشکند یک پاره سنگ
و آب چشمه می زهاند بی درنگ .
می زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمه ٔ آب زلال .
|| قوت دادن در غلبه ٔ بازی نرد. || زیر افکندن . (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 38 شود.
می زهاند می برد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش .
مولوی .
صد سبو رابشکند یک پاره سنگ
و آب چشمه می زهاند بی درنگ .
مولوی (مثنوی چ خاورص 18).
می زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمه ٔ آب زلال .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 99).
|| قوت دادن در غلبه ٔ بازی نرد. || زیر افکندن . (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 38 شود.