زو
لغتنامه دهخدا
زو. (حرف اضافه + ضمیر) از او. از وی . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف از او. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). از او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است .
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی .
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.
زو دوست ترم هیچکسی نیست و گر هست
آنم که همی گویم پازند قران است .
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی .
نه ستم رفته بمن زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند بافت ابلیسی .
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
گرچه پی خیر است گیتی مر ترا
زو شود حاصل به دنیا خیر ناب .
زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش .
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است .
رودکی (یادداشت ایضاً).
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .
خسروی (یادداشت ایضاً).
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی .
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی .
چو شیرین بد اندر شبستان اوی
که روشن بدی زو گلستان اوی .
فردوسی .
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیاکند و پرکند چو نار.
فرخی .
زو دوست ترم هیچکسی نیست و گر هست
آنم که همی گویم پازند قران است .
فرخی .
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی .
طیان (ایضاً).
نه ستم رفته بمن زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند بافت ابلیسی .
منوچهری .
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
اسدی .
گرچه پی خیر است گیتی مر ترا
زو شود حاصل به دنیا خیر ناب .
ناصرخسرو.
زو برگرفت جامه ٔ پشمینی
زو برگزید کاسه ٔ سوفارش .
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.