ترجمه مقاله

سائس

لغت‌نامه دهخدا

سائس . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) سیاست دان . سیاست مدار. مرد سیاست . سیاست کننده . (غیاث ). راه برنده ٔ مردمان . ج ، سائسین : پادشاهی عادل و والئی سایس . (سندبادنامه ص 46). || ادب آموزنده . (شرح قاموس ). || متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد): لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18).
سر خسروان افسر آل سلجوق
که سائس تر از آل ساسان نماید.

خاقانی .


شاهی است سائس دین ، نوری است سایه ٔ حق
تأیید حق تعالی ،کرده ندا تعالش .

خاقانی .


اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد سایه ٔ رب النسم .

خاقانی (دیوان ص 266).


نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446). || فرمانده . قائد. آمر. مرد امر و نهی :
صبرکن بر سفاهت جاهل
تا شوی سائس ولایت دل .

سنائی .


سایه ٔ چتر سیاهت نبود جز خورشید
سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام .

بدر چاچی (از آنندراج ).


|| بخشی یا کوتوال را گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ). || نگهبان . (غیاث ) (مؤید). || نگهبان اسپان . (غیاث ) (مؤید). ستوربان ، ستوروان ، ستوردار. تیماردار. رائض دواب . ج ، سُوّاس ، ساسة. || دندان کرم خورده . بن دندان کرم خورده . سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده است . (شرح قاموس ).
ترجمه مقاله