ساحری
لغتنامه دهخدا
ساحری . [ ح ِ ](حامص ) عمل ساحر. ساحر بودن . سحر کردن :
امام زمانه که هرگز نرانده ست
برِ شیعتش سامری ساحری را.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری .
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه ٔ قاف است .
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزه ٔ خوبان به ساحری .
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت .
امام زمانه که هرگز نرانده ست
برِ شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری .
خاقانی .
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه ٔ قاف است .
خاقانی .
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزه ٔ خوبان به ساحری .
سعدی .
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت .
سعدی .