سالخورد
لغتنامه دهخدا
سالخورد. [ خوَر / خَرْ / خُرْ ] (ن مف مرکب ) بسیار سال . پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان ). بسیارسال برخلاف خورده سال .صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته . (آنندراج ). پیر. (غیاث ). پیر فرتوت . (رشیدی ). معمر. سالدیده . (استینگاس ص 642) :
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی .
چه گفت آن سراینده ٔ سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد.
چو من هست گودرز را سالخورد
دگر پور هفتاد و شش شیرمرد.
زمانه ٔ بدین خواجه ٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد.
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر.
ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان .
فلک دایه ٔ سالخورد است و در بر
زمین را چوطفل زمن ران نماید.
جان پاکش بباغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت .
بیارائیم فردا مجلسی نو
بباده ی ْ سالخورد و نرگسی نو.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره ٔ سرخ گل گشت زرد.
ز تدبیر پیر کهن برمگرد
که کار آزموده بود سالخورد.
برآورد سر سالخورداز نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
کاین فلکی منحنی سالخورد
قد الف دال مرا دال کرد.
و رجوع به سالخورده شود. || کهنه و دیرینه . (برهان ) (آنندراج ). کهنه . (غیاث ). کهنه و دیرینه . (شرفنامه ٔ منیری ).
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی .
شاکر بخاری .
چه گفت آن سراینده ٔ سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد.
فردوسی .
چو من هست گودرز را سالخورد
دگر پور هفتاد و شش شیرمرد.
فردوسی .
زمانه ٔ بدین خواجه ٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد.
فردوسی .
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر.
اسدی .
ای مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان .
ناصرخسرو.
فلک دایه ٔ سالخورد است و در بر
زمین را چوطفل زمن ران نماید.
خاقانی .
جان پاکش بباغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت .
خاقانی .
بیارائیم فردا مجلسی نو
بباده ی ْ سالخورد و نرگسی نو.
نظامی .
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
نظامی .
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره ٔ سرخ گل گشت زرد.
نظامی .
ز تدبیر پیر کهن برمگرد
که کار آزموده بود سالخورد.
سعدی (بوستان ).
برآورد سر سالخورداز نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
سعدی (بوستان ).
کاین فلکی منحنی سالخورد
قد الف دال مرا دال کرد.
خواجوی کرمانی .
و رجوع به سالخورده شود. || کهنه و دیرینه . (برهان ) (آنندراج ). کهنه . (غیاث ). کهنه و دیرینه . (شرفنامه ٔ منیری ).