سامع
لغتنامه دهخدا
سامع. [ م ِ ] (ع ص ) شنونده . (آنندراج ) (غیاث ). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بگوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمه ٔ بربط شنیدن .
نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قایل .
لیک من اینک پریشان می تنم
قایل این سامع این هم منم .
بگوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمه ٔ بربط شنیدن .
ناصرخسرو.
نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قایل .
سعدی (طیبات ).
لیک من اینک پریشان می تنم
قایل این سامع این هم منم .
(مثنوی چ خاور ص 386).