ترجمه مقاله

سبز کردن

لغت‌نامه دهخدا

سبز کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنگ سبز درآوردن :
عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند.

ناصرخسرو.


|| کاشتن و رویانیدن . (غیاث ). متعدی از سبز شدن . نهال کردن . (آنندراج ): تخضیر؛ سبز کردن . (منتهی الارب )(تاج المصادر بیهقی ) :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد وگبزت میکند.

مولوی .


هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد
زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو.

حافظ.


|| نواختن . || برکشیدن . (آنندراج ) :
از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا.

ملا مفید بلخی (از آنندراج ).


- سبز کردن سخن و حرف ؛ بر کرسی نشاندن حرف . (آنندراج ).
ترجمه مقاله