ستاد
لغتنامه دهخدا
ستاد. [ س ِ ] (اِ) مخفف ایستاد باشد که برپای بودن است . (برهان ) :
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد.
|| مخفف استاد و ستانده و ستنده و ستد و ستاده . (آنندراج ) :
وآن بنشنو تو که گویند فلان شخص بشعر
ازفلان شاه بخروار زر و سیم ستاد.
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد.
امیرخسرو.
|| مخفف استاد و ستانده و ستنده و ستد و ستاده . (آنندراج ) :
وآن بنشنو تو که گویند فلان شخص بشعر
ازفلان شاه بخروار زر و سیم ستاد.
اثیرالدین اومانی .