ترجمه مقاله

سحرکاری

لغت‌نامه دهخدا

سحرکاری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل سحرکار. جادو و افسون کاری :
که این سحرکاری که من میکنم
نکردی بسحر بیان عنصری .

خاقانی .


مطرب بسحرکاری هاروت در سماع
خجلت بروی زهره ٔ زهرا برافکند.

خاقانی .


خواب غمزش بسحرکاری خویش
بسته خواب هزار عاشق پیش .

نظامی .


چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.

نظامی .


چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد.

نظامی .


ترجمه مقاله