ترجمه مقاله

سخت کوش

لغت‌نامه دهخدا

سخت کوش . [ س َ ] (نف مرکب ) ساعی . کوشا. بسیار کوشنده . جاهد :
سخت کوش است به پرهیز و بزهد
تو مر او را بجوانی منگر.

فرخی .


بزاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این سفر سوی دارالسلام باید کرد.

ناصرخسرو.


سخت کوش است آه خاقانی
مگر این چرخ را بفرساید.

خاقانی .


چه باید درین آتش هفت جوش
بصید کبابی شدن سخت کوش .

نظامی .


زآتش انگیز آن شراره ٔ گرم
شد دل سخت کوش نعمان نرم .

نظامی .


ازین آتشین خانه ٔ سخت جوش
کسی جان برد کو بود سخت کوش .

نظامی .


|| سخت بهم افتاده . سخت جنگنده :
دو لشکر بیک جا شده سخت کوش
بگردون درافتاده بانگ و خروش .

فردوسی .


|| سخت گیر :
اگر چرخ با من بود سخت کوش
بگرز گرانش بمالم دو گوش .

فردوسی .


ترجمه مقاله