ترجمه مقاله

سخنگو

لغت‌نامه دهخدا

سخنگو. [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) سخنگوی .خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید :
فرستاده بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشن دل و یادگیر.

فردوسی .


ز لشکر گزیدند مردی دلیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.

فردوسی .


نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ .

فردوسی .


سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است
وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر.

فرخی .


و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی ). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
گوهر کان تنت نیز چنین باشد
خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان .

ناصرخسرو.


بنرمی گفت کای مرد سخنگو
سخن در مغز توچون آب در جو.

نظامی .


وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود.

سعدی .


|| متکلم . ناطق . گوینده . واعظ :
شکرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است .

ابوالطیب مصعبی .


نه قویدل کند افکنده ٔ او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته ٔ او را مرهم .

فرخی .


وگر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.

نظامی .


رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین .

مولوی .


مگو آنچه گر برملا اوفتد
سخنگو از آن در بلا اوفتد.

سعدی .


|| مقابل گنگ . زبان دار : و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. (سندبادنامه ص 17).
- سخنگوی جان ؛ نفس ناطقه :
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست .

فردوسی .


سخنگوی جان جاودان بودنی است
نه گرد تباهی نه فرسودنی است .

اسدی .


ترجمه مقاله