سربسر کردن
لغتنامه دهخدا
سربسر کردن . [ س َ ب ِ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برابر وی شدن و کردن ، و این کنایه از تدارک و تلافی باشد، از این جاست که سربسر کردن حساب بمعنی برابر کردن حساب نیز دیده شده . (آنندراج ) :
ور نیک نمی کنی بجایم
با من صنما تو سربسر کن .
مه که از چرخ تخت زر کرده ست
با سریر توسربسر کرده ست .
دار ملک سروری جستند خصمان لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سربسر.
جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم با او سربسر خواهیم کرد.
ور نیک نمی کنی بجایم
با من صنما تو سربسر کن .
سنایی .
مه که از چرخ تخت زر کرده ست
با سریر توسربسر کرده ست .
نظامی .
دار ملک سروری جستند خصمان لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سربسر.
سلمان ساوجی .
جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم با او سربسر خواهیم کرد.
کمال خجندی (از آنندراج ).