ترجمه مقاله

سرتراش

لغت‌نامه دهخدا

سرتراش . [ س َ ت َ ] (نف مرکب ) سرتراشنده . موتراش . گرای . دلاک . سلمانی . آنکه موی مردم تراشد :
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام .

نظامی .


|| دختری سخت کولی و بسیاربانگ . زن یا دختر سلیطه و بدزبان . زن یا دختر بلندآواز و بددهان . (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله