ترجمه مقاله

سرجوش

لغت‌نامه دهخدا

سرجوش . [ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شوربائی را گویند که در اول جوش از دیگ برآرند و به نمک چش خورند. (آنندراج ) (برهان ) (رشیدی ). شوربایی که در اول جوش کشند و آن را سردیگ نامند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
ز هر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سرجوش دارد.

نظامی .


|| بمجاز، صاف هر چیز چون باده ٔ سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش . (آنندراج ) :
زلطفی که سرجوش آن جمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود.

نظامی .


گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سرجوشم تو بردی .

نظامی .


دیده را حسن عرقناک تو بیهوش کند
عرق روی تو کار می سرجوش کند.

محسن تأثیر (ازآنندراج ).


خراب باده ٔ سرجوش کرده ای ما را
بهوش باش که بیهوش کرده ای ما را.

ظهوری (ازآنندراج ).


قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند.

صائب (از آنندراج ).


|| کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. (برهان ). هرچیز صاف و خلاصه . (غیاث ) :
سرجوش خلاصه ٔ معانی
سرچشمه ٔ آب زندگانی .

نظامی .


ترجمه مقاله