سرخط
لغتنامه دهخدا
سرخط. [ س َ خ َ ] (اِ مرکب ) تعلیم خوش نویسان . (غیاث ) (آنندراج ). سرمشق :
سرخط که برین ورق کشیده ست
شک نیست در آن که آفریده ست .
به سرخطنویسی علم زآن نمط
که رخسار خوبان کند مشق خط.
|| خط و یادداشت روز. || نوکری . (غیاث ) (آنندراج ) :
خطش مشک را داده شرمندگی
پی عاشقان سرخط بندگی .
|| تمسک و قباله . (آنندراج ) :
هر گه که فغان از دل پردرد کشیدیم
شد شاخ گل و سرخط مرغان چمن شد.
مجوی سرخط آزادی از فلک صائب
که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد.
سرخط که برین ورق کشیده ست
شک نیست در آن که آفریده ست .
نظامی .
به سرخطنویسی علم زآن نمط
که رخسار خوبان کند مشق خط.
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
|| خط و یادداشت روز. || نوکری . (غیاث ) (آنندراج ) :
خطش مشک را داده شرمندگی
پی عاشقان سرخط بندگی .
اشرف (از آنندراج ).
|| تمسک و قباله . (آنندراج ) :
هر گه که فغان از دل پردرد کشیدیم
شد شاخ گل و سرخط مرغان چمن شد.
صائب (از آنندراج ).
مجوی سرخط آزادی از فلک صائب
که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد.
صائب (از آنندراج ).