ترجمه مقاله

سرخی

لغت‌نامه دهخدا

سرخی . [ س ُ ] (حامص ) ترجمه ٔ حُمْرة. (از آنندراج ). سرخ بودن . رنگ سرخ داشتن :
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوشش او خود سپید.

رودکی .


چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.

لبیبی .


تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان .

فرخی .


کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت بفال .

نظامی .


|| (اِ) خون : آن مردی است که او را از کام و دهان سرخی میرود و زنی که او را از بواسیر سرخی میرود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). این دختر را علتی هست که در ایام عذر ده پانزده من سرخی از وی برود و او عظیم ضعیف شود. (چهارمقاله ). || غازه که زنان با آن روی رنگین کنند:
سرخی آرایشی نوآئین است
گوهر سرخ را بها زین است .

نظامی .


|| مرکبی سرخ که بدان نویسند : همگی را منشی الممالک به سرخی و آب طلا بدین موجب ... که حکم جهانمطاع شد مینویسد. (تذکرةالملوک چ 2 ص 24). و طغرای آب طلا و سرخی ، مختص قلم منشی الممالک . (تذکرةالملوک چ 2 ص 25).
- سرخی وا شدن ؛ منفعل و محجوب شدن . (آنندراج ) :
در چمن رنگی برنگی از رخت گلها شدند
غنچه هادیدند آن لب را و سرخی وا شدند.

طالع.


ترجمه مقاله