سرون
لغتنامه دهخدا
سرون . [ س ُ ] (اِ) سرین است که نشستنگاه مردمان و کفل چهارپایان باشد. (برهان ). سرین . (رشیدی ). سرین و کفل . (غیاث ) :
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون .
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان .
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون .
شهید بلخی .
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .
فردوسی .
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان .
عنصری .