ترجمه مقاله

سرکشی

لغت‌نامه دهخدا

سرکشی . [ س َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل سرکش . عصیان . طغیان . نافرمانی :
ندا کن که آنکس که بر مهترش
کند سرکشی این رسد بر سرش .

اسدی .


اینها ز بهر علم بکار آید
نز بهر سرکشی و سبکساری .

ناصرخسرو.


اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود.

ناصرخسرو.


چو ایرانیان آن دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند.

نظامی .


چون ترازودید خصم پرطمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع.

مولوی .


ترا با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی .

سعدی .


|| رشد. درازی قامت . رعنایی :
به زلف گوی که آئین سرکشی بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن .

حافظ.


به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرودآری .

حافظ.


|| سر تافتن . کج رفتاری :
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی رسد سیل .

نظامی .


|| قوت و قدرت داشتن . دلاوری . گردنکشی :
چهارم که خوانند اَهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی .

فردوسی .


نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی .

فردوسی .


رجوع به سرکش شود.
ترجمه مقاله