ترجمه مقاله

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) :
بدین در پایه ٔ حیوان بماند
بظلمت خوار و سرگردان بماند.

ناصرخسرو.


راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند ما راه نمی بردیم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
تا که بگزید مر ورا یزدان
خصم چون آسیاست سرگردان .

سنایی .


دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس .

انوری .


به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 413).


خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمه ٔ حیوان برسم .

خاقانی .


بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.

ظهیرالدین فاریابی .


ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده .

نظامی .


همه هستند سرگردان چو پرکار
پدیدآرنده ٔ خود را طلبکار.

نظامی .


عقل در عشق تو سرگردان بماند
جسم و جان در روی تو حیران بماند.

عطار.


چون بدیدم آفتاب روی او
بر مثال ذره سرگردان شدم .

عطار.


ای صوفی سرگردان در بند نکونامی
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی .

سعدی .


من فتاده بدست شاگردان
به سفر پای بند و سرگردان .

سعدی .


پیوسته چوعاشقی دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند.

حافظ.


من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست واو از بوی گیسویت .

حافظ.


ترجمه مقاله