ترجمه مقاله

سرگزیت

لغت‌نامه دهخدا

سرگزیت . [ س َ گ َ ] (اِ مرکب ) از: سر + گزیت . سرگزید. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). زری را گویند که سرشمار کفار نموده از ایشان بطریق جزیه بگیرند، چه گزیت بمعنی جزیه باشد، و جزیه معرب آن است . (برهان ) (جهانگیری ). جزیه . (نصاب ). سرانه . (السامی ) : اندر تبت ناحیتی از این درویشتر نیست ، جای ایشان اندر خیمه هاست و خواسته ٔ ایشان گوسپند است و تبت خاقان از ایشان سرگزیت ستاند به بدل خراج . (حدود العالم ).
خراج قیصر روم است سرگزیت جلم
بهای بندگی دلهرا ابا چیپال .

غضائری رازی (از آنندراج ).


این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
وآن کعبه در عرب عربش سبزه زار کرد.

خاقانی .


و همچون از جهودان سرگزیت ستانند در مدارس از علما زر می خواستند. (راحةالصدور راوندی ).
خور سر درسرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده .

نظامی .


جفای عشق تو بر عقل من همان مثل است
که سرگزیت به کافر همی دهد غازی .

سعدی .


ترجمه مقاله