ترجمه مقاله

سرگشته

لغت‌نامه دهخدا

سرگشته . [ س َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شوریده مغز. (آنندراج ). شوریده . (شرفنامه ). سراسیمه . (اوبهی ). کاتوره . (صحاح الفرس ) :
ایا گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال .

کسایی .


هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر.

فرخی .


همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته ٔ تیمار او.

عطار.


چونکه گردی گرد سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن تویی .

مولوی .


|| وامانده . درمانده . بیچاره :
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته در جنگ اوی .

فردوسی .


تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام .

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 225).


من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند بازرهان .

نظامی .


ندیدم زغماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.

سعدی .


|| حیران . سرگردان :
لاله از خون دیده آغشته
متحیر بماند و سرگشته .

عنصری .


یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .

اسدی .


سرگشته دلی دارم در پای جهان مفگن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .

خاقانی .


نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.

سعدی .


روی هفتادودو ملت جز بدان درگاه نیست
عالمی سرگشته اند اما کسی گمراه نیست .

سعدی .


|| آزرده :
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غم زده سرگشته گرفتار کجاست .

حافظ.


مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ٔ ما غیر ترا ذاکر نیست .

حافظ.


|| غلطان . گردان :
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان .

وطواط.


چون تاب جمال تو نیاوردم
سرگشته چو چرخ آسیاگشتم .

عطار.


چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی .

سعدی .


دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.

حافظ.


|| دیوانه :
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد.

سیدحسن غزنوی (دیوان ص 30).


|| پرسان . جویان :
آنکه ما سرگشته ٔ اوئیم در دل بوده است
دوری ما لاجرم از قرب منزل بوده است .

صائب .


ترجمه مقاله