ترجمه مقاله

سر برکردن

لغت‌نامه دهخدا

سر برکردن . [ س َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان ) (آنندراج ). || گذشتن . بررفتن . درگذشتن :
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی .

ناصرخسرو.


|| بیرون آوردن سر از جایی . بیرون شدن نگاه کردن را. خروج . درآمدن . خارج شدن : کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی . (تاریخ بیهقی ).
سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی .

خاقانی .


در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.

نظامی .


کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید به چنگلی .

سعدی .


|| سر بلند کردن . بلند کردن سر. سر برآوردن :
خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم .

خاقانی .


گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل
سر برنمی کنم که مقام خجالت است .

سعدی .


از آن تیره دل ، مرد صافی درون
قفا خوردو سر برنکرد از سکون .

سعدی .


تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.

سعدی .


گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
اینچنین یار وفادار چو بنوازی به .

سعدی .


|| طالع شدن .ظاهر شدن :
کوکب علم آخر سر برکند
گرچه کنون تیره و در خفیت است .

ناصرخسرو.


سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای زآن برکرد صبح .

خاقانی .


سرو بلند بستان با آنهمه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی .

سعدی .


|| داخل شدن . درآمدن . رفتن :
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی .

سعدی .


ترجمه مقاله