سفرکرده
لغتنامه دهخدا
سفرکرده . [ س َ ف َ ک َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) مسافر. که به سفر رفته است :
کاروان شکر از مصر به شیراز آمد
اگر آن یار سفرکرده ما بازآمد.
جهاندیده و دانش افروخته
سفرکرده و صحبت آموخته .
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش .
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت .
کاروان شکر از مصر به شیراز آمد
اگر آن یار سفرکرده ما بازآمد.
سعدی .
جهاندیده و دانش افروخته
سفرکرده و صحبت آموخته .
سعدی .
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش .
حافظ.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت .
حافظ.