سلحدار
لغتنامه دهخدا
سلحدار. [ س ِ ل َ ] (نف مرکب ) آنکه سلاح بتحویل او باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ). مخفف سلاحدار :
شحنه ٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است .
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .
تا جهان بوده ست فراشان گل
از سلحداران خار آزرده اند.
شحنه ٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است .
سنایی .
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .
سعدی .
تا جهان بوده ست فراشان گل
از سلحداران خار آزرده اند.
سعدی .