ترجمه مقاله

سلطانی

لغت‌نامه دهخدا

سلطانی . [ س ُ ] (ص نسبی ) منسوب به سلطان :
ز تو داد نایافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 395).


اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی .(تاریخ بیهقی ص 362). دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار سوار سلطانی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
تو بر تخت سلطانی خویش باش
باخلاق پاکیزه درویش باش .

سعدی .


- دیوار سلطانی ؛ دیوار بلند :
کردم از پیش تو سلطانی دیواری
برزدم بر سر دیوارتو هر خاری .

منوچهری .


|| (حامص ) سلطان بودن . سلطنت . عمل سلطان :
زان روز که جز خدای سبحان را
برکس نرود ز خلق سلطانی .

ناصرخسرو.


تندرستی و رای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو.

خاقانی .


خواجه برزد علم بسلطانی
رست از آن بند و بنده فرمانی .

نظامی .


نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی .

سعدی .


جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم .

حافظ.


|| غلبه و اقتدار و چیرگی داشتن : او را گمان افتاد که فصد کردن و دارو خوردن او را سود نمیدارد و اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خویش میراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) سکه ٔ طلا. (ناظم الاطباء). || قلمرو سلطنت . (ناظم الاطباء). || (ص نسبی ، اِ) نام قسمی انگور است . (یادداشت مؤلف ). || نوعی از پارچه ٔ ابریشمی که متقالی و بیرم نیز گویند. (از دیوان البسه ٔ نظام قاری ). قسمی از پارچه ٔ عریض . (ناظم الاطباء) :
به بیرم که سلطانی او راست نام
بدادند دستارهای تمام .

نظام قاری .


|| قسمی از هلو. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله