سلوی
لغتنامه دهخدا
سلوی . [ س َ وی / س َ وا ] (ع اِ) نام مرغی که آنرا آسمانی گویند و بفارسی پودنه نامند و بهندی بیر خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). مرغی است شبیه تیهو و به هندی لوا خوانند. (منتهی الارب ). کرجفو و مرو گویند. مرغ بریان . (مهذب الاسماء). بلدرچین . (فرهنگ فارسی معین ). سلواة: یکی و قال الاخفش : لم اسمع له بواحد و یحتمل ان یکون جمعه و وحدانه سواء. (منتهی الارب ) :
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و سلوی را.
من ترنجبین بود و سلوی مرغ بریان بود. (قصص الانبیاء ص 123). و من و سلوی برای ایشان بخواست وآن ترانگبین است و سمانه . (مجمل التواریخ و القصص ).
وجود بی کف تو تنگدست بود چنان
که امن و سلوت میخواند من و سلوی را.
قحط دانش را ز اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند.
گر بعهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشانده اند.
|| هر چیز که تسلی دهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مایه ٔ تسلی . (فرهنگ فارسی معین ). || شهد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). ورتیج . عسل . (مجمل اللغة) (صراح اللغة). ورتیج . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) (زمخشری ). انگبین . عسل . (فرهنگ فارسی معین ).
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و سلوی را.
ناصرخسرو.
من ترنجبین بود و سلوی مرغ بریان بود. (قصص الانبیاء ص 123). و من و سلوی برای ایشان بخواست وآن ترانگبین است و سمانه . (مجمل التواریخ و القصص ).
وجود بی کف تو تنگدست بود چنان
که امن و سلوت میخواند من و سلوی را.
انوری .
قحط دانش را ز اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند.
خاقانی .
گر بعهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشانده اند.
خاقانی .
|| هر چیز که تسلی دهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مایه ٔ تسلی . (فرهنگ فارسی معین ). || شهد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). ورتیج . عسل . (مجمل اللغة) (صراح اللغة). ورتیج . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) (زمخشری ). انگبین . عسل . (فرهنگ فارسی معین ).