سمج
لغتنامه دهخدا
سمج . [ س ُ ] (اِ) جایی را گویند در زیرزمین یا در کوه بجهت درویشان و فقیران یا گوسفندان بکنند. (برهان ). نقب و حفره بزیر زمین اندرکنده . (لغت فرس اسدی ) :
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی .
فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کرد. (تاریخ بیهقی ).
هیچ پنهان خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود.
|| زندان را نیز گویند. با جیم فارسی و به فتح هم بنظر آمده . (برهان ). سردابه بزیر زمین که زندان دزدان باشد. (آنندراج ). زندان که در بالای کوه برای محبوسین سازند. (آنندراج ) :
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست .
|| هر مجرای زیرزمینی . || کان . معدن . || مجرای فاضل آب . (ناظم الاطباء).
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی .
رودکی .
فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کرد. (تاریخ بیهقی ).
هیچ پنهان خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود.
مولوی .
|| زندان را نیز گویند. با جیم فارسی و به فتح هم بنظر آمده . (برهان ). سردابه بزیر زمین که زندان دزدان باشد. (آنندراج ). زندان که در بالای کوه برای محبوسین سازند. (آنندراج ) :
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست .
مسعودسعد.
|| هر مجرای زیرزمینی . || کان . معدن . || مجرای فاضل آب . (ناظم الاطباء).