ترجمه مقاله

سنجق

لغت‌نامه دهخدا

سنجق . [ س َ ج َ ] (ترکی ، اِ) نشان . (برهان ). نشان فوج . (غیاث ). لوا. رایت . (سنگلاخ ). سانجاق . (سنگلاخ ). علم . (برهان ) (غیاث ). ترکی سنجاق ، معرب آن هم سنجق است . به معنی لواء و علم . رجوع کنید به سنجوق . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
تا کرده ای زبانه ٔ سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای .

ظهیرالدین فاریابی .


هزاروچهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی .

نظامی .


پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زرکشیده بیرق .

نظامی .


چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.

نظامی .


دولت سلطان اویس عرصه ٔ دوران گرفت
ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت .

سلمان ساوجی .


ماهچه ٔ سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت .

سلمان ساوجی .


ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش
روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران .

سلمان ساوجی .


|| دامن قبا. (آنندراج ). سنجوق . (آنندراج ). || ماهچه . پرچم علم و ساختگی آن علم . (آنندراج ). || امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است ، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ ). || سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره . (برهان ) (از ناظم الاطباء). سنجاق . سنجاق ته دار. || (اصطلاح حکومت ) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ ). رجوع به سنجاق شود.
ترجمه مقاله