سنگین
لغتنامه دهخدا
سنگین . [ س َ ] (ص نسبی ) (از: سنگ + ین ، پسوند نسبت ) گیلکی «سنگین » ، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین » ، یرنی «سنجین » ، نطنزی «سنجین » ، سمنانی «سنجین » ، سنگسری ، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین » ، سرخه ای «سنجین » . گران . وزین . ثقیل . ضد سبک . سخت . صلب . باوقار. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمجاز، گران . (آنندراج ). ثقیل . وزین . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء). || گران بها. ثمین . قیمتی :
گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست .
|| آنچه از سنگ ساخته باشند. (آنندراج ) :
و اندر کوههای وی [ طوس ] معدن پیروزه است ...و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان . (حدود العالم ).
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال .
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان به سنگین حصار اندری .
بغار سنگین در نه بغار دین اندر
رسول را بدل پاک صاحب الغاریم .
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب .
و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب و افرازهای خاکین و سنگین بر مثال خرقان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین .
رخش ترا بر آخور سنگین روزگار
برگ گیانه خر تو عنبرین چرا.
در بند چار آخور سنگین چه مانده ای
در زیر هفت آینه خودبین چه مانده ای .
صندوق تربت پدر من سنگین است و کتابه رنگین . (گلستان سعدی ). || وزین .متین . موقر. باوقار. (یادداشت بخط مؤلف ). باوقار. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || کنایه از مردم اصیل و نجیب . (آنندراج ). || متمرد. سرکش . (ناظم الاطباء). || نحس . شوم . (آنندراج ). || استوار. محکم . (ناظم الاطباء). || ناگوار. غلیظ. ثقیل . بطی ءالهضم . بدگوار. دیرگوار. (یادداشت بخط مؤلف ). || نوعی از سلاح و سرنیزه . || شدید. (ناظم الاطباء).
- استخوان سنگین :
خواهم از برای دل دلبری بتمکینی
بهر این هما باید استخوان سنگینی .
- بیماری سنگین .
- توبه ٔ سنگین :
بنای توبه ٔ سنگین من خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب میگذرد.
- حرف سنگین ؛ حرف ناروا. سخن درشت :
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن .
- خواب سنگین . درد سنگین .
- دست سنگین ؛ آنکه زخم دست او سخت درد آرد.
- دسته ٔ سنگین ؛ پرجمعیت .
- دل سنگین ؛ قسی القلب :
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد که تو زنهار میکنی .
- زبان سنگین ؛ زبان بد. بدزبان .
- ساعت سنگین ؛ وقت بد :
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین بچاه افتاده ست .
- سنگین اسلحه ؛ نظامیان سنگین اسلحه .
- سنگین شدن آبستن ؛ نزدیک شدن وضع حمل .
- سنگین شدن بیماری ؛ سخت شدن بیماری . اغما و ضعف ممتد : روایت کرده اند که چون رسول را بیماری سخت تر شد و سنگین افتاد، ابوبکر پیش رسول آمد. (قصص الانبیاء).
- سنگین شدن چشم ؛ غلبه کردن خواب بر آن .
- سنگین شدن زن ؛ بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بزادن .
- سنگین شدن مریض ؛ سخت شدن مرض او.
- طبع سنگین ؛ مقابل طبع روان :
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفال است .
- عروسی سنگین ؛ عروسی بسیار خرج سنگین .
- غم سنگین ؛ غم سخت و شدید.
- قافله ٔ سنگین ؛ قافله از سنگ .
- || قافله ممتد و طولانی :
در سرانجام سفر باش که در لوح مزار
خیمه بیرون زد و خوش قافله ٔ سنگین است .
- گوش سنگین ؛ گوش کسی که آواز آهسته نشنود. گران گوش . سامعه ٔ ثقیل .
- مرض سنگین ؛ مرض شدید و سخت .
- مهمانی سنگین ؛ مهمانی پرخرج .
- ناخوشی سنگین ؛ مرض شدید. ناخوشی شدید.
- نرخ سنگین ؛ قیمت گران .
- امثال :
سنگ بجای خودش سنگین است .
گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست .
نظامی .
|| آنچه از سنگ ساخته باشند. (آنندراج ) :
و اندر کوههای وی [ طوس ] معدن پیروزه است ...و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان . (حدود العالم ).
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال .
منجیک .
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان به سنگین حصار اندری .
فردوسی .
بغار سنگین در نه بغار دین اندر
رسول را بدل پاک صاحب الغاریم .
ناصرخسرو.
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب .
ناصرخسرو.
و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب و افرازهای خاکین و سنگین بر مثال خرقان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین .
نظامی .
رخش ترا بر آخور سنگین روزگار
برگ گیانه خر تو عنبرین چرا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 12).
در بند چار آخور سنگین چه مانده ای
در زیر هفت آینه خودبین چه مانده ای .
خاقانی .
صندوق تربت پدر من سنگین است و کتابه رنگین . (گلستان سعدی ). || وزین .متین . موقر. باوقار. (یادداشت بخط مؤلف ). باوقار. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || کنایه از مردم اصیل و نجیب . (آنندراج ). || متمرد. سرکش . (ناظم الاطباء). || نحس . شوم . (آنندراج ). || استوار. محکم . (ناظم الاطباء). || ناگوار. غلیظ. ثقیل . بطی ءالهضم . بدگوار. دیرگوار. (یادداشت بخط مؤلف ). || نوعی از سلاح و سرنیزه . || شدید. (ناظم الاطباء).
- استخوان سنگین :
خواهم از برای دل دلبری بتمکینی
بهر این هما باید استخوان سنگینی .
اسماعیل ایما (از آنندراج ).
- بیماری سنگین .
- توبه ٔ سنگین :
بنای توبه ٔ سنگین من خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب میگذرد.
اسماعیل ایما (از آنندراج ).
- حرف سنگین ؛ حرف ناروا. سخن درشت :
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن .
میرزا بیدل (از آنندراج ).
- خواب سنگین . درد سنگین .
- دست سنگین ؛ آنکه زخم دست او سخت درد آرد.
- دسته ٔ سنگین ؛ پرجمعیت .
- دل سنگین ؛ قسی القلب :
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد که تو زنهار میکنی .
سعدی .
- زبان سنگین ؛ زبان بد. بدزبان .
- ساعت سنگین ؛ وقت بد :
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین بچاه افتاده ست .
صائب (از آنندراج ).
- سنگین اسلحه ؛ نظامیان سنگین اسلحه .
- سنگین شدن آبستن ؛ نزدیک شدن وضع حمل .
- سنگین شدن بیماری ؛ سخت شدن بیماری . اغما و ضعف ممتد : روایت کرده اند که چون رسول را بیماری سخت تر شد و سنگین افتاد، ابوبکر پیش رسول آمد. (قصص الانبیاء).
- سنگین شدن چشم ؛ غلبه کردن خواب بر آن .
- سنگین شدن زن ؛ بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بزادن .
- سنگین شدن مریض ؛ سخت شدن مرض او.
- طبع سنگین ؛ مقابل طبع روان :
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفال است .
انوری (از آنندراج ).
- عروسی سنگین ؛ عروسی بسیار خرج سنگین .
- غم سنگین ؛ غم سخت و شدید.
- قافله ٔ سنگین ؛ قافله از سنگ .
- || قافله ممتد و طولانی :
در سرانجام سفر باش که در لوح مزار
خیمه بیرون زد و خوش قافله ٔ سنگین است .
اسماعیل ایما (از آنندراج ).
- گوش سنگین ؛ گوش کسی که آواز آهسته نشنود. گران گوش . سامعه ٔ ثقیل .
- مرض سنگین ؛ مرض شدید و سخت .
- مهمانی سنگین ؛ مهمانی پرخرج .
- ناخوشی سنگین ؛ مرض شدید. ناخوشی شدید.
- نرخ سنگین ؛ قیمت گران .
- امثال :
سنگ بجای خودش سنگین است .